رمان سی و هشت روز | somayeh.m کاربر نودهشتیا نودهشتیا
نام رمان: سی و هشت روز
نویسنده: somayeh59 کاربر نودهشتیا نودهشتیا
ویراستار: @asal_janam
ناظر: @Madi
ژانر: عاشقانه _ تراژدی _ ماجراجویی _
هدف: من برعکس همه که میگویند معلولیت محرومیت نیست میخواهم بگویم که اتفاقا معلولیت محرومیت است ولی وقتی یاد بگیری با این محرومیت چه جوری قهرمان و الگو بشی آن زمان است که معلولیت خودش را نشان نمیدهد.
ساعت پارت گذاری: هرشب
خلاصه: شکست نقطه مقابل موفقیت نیست، بلکه بخشی از موفقیت است.
به خودم میگم "قصه عشق در یک کتاب جا میشه؟ تا حالا کدوم رمانی عاشقانهی تونسته قصه عشق رو درست تعریف کنه؟ اونوقت دیگه این همه قصه عاشقانهای نوشته نمیشد. این همه سطر، این همه مرکب. سالهاست برای نوشتن همین درد نوشته شدن. پس هر عشقی ارزش نوشتن رو داره و برای عشق، قلب عاشق چقدر با ارزشه. نمیدونم یه روزی کتابی پیدا میشه که قصه عشق ما رو خوب تعریف کنه، هر سال تولدت یک عالمه دفتر برات جمع میکنم. دفترهای عشقمون؛ از لحظههامون، از لحظههای که دلم از نگاهای میلرزه، از لحظههای که هربار منو صدا میکنی و دلم برات میره، وقتهایی که دستم رو میگیری، از نفست، ازعطرت، از خندههات هر چیزی که باعث شده من، من بشم؛ این دفتر یه مسیر کوچک از عشقمون به طرف تو باشه، نمیدونم شاید یه روزی یه کتابی شدن، یه کتابی که ما دوتا و برای اولین بار عشق واقعی رو نشون میده. چه خوب که به دنیا آمدی عشقم، مثل خورشید تو زندگیم، شکر که قلبم رو بوسیدی."
مقدمه:
آرزوجان دخترم؛ مثل اسمت آرزو کن و نگران تقدیر و سرنوشت از پیش نوشته شده نباش! شاید تقدیر شده باشد هر چه توخواستی ! آرزو کن، نه تنها برای خودت که برای دیگران! برای کسی که دو سه کوچه آن سوتر زندگی میکند و هیچگاه ندیدیاش. شاید او نیز در حال آرزو کردن برای توست. بگذار خوبی بدون پاسخ نماند و بگذار خدا از شنیدن آرزوهایت برای دیگران کیف کند.
آرزو کن ، طوفان به پاکن. هرچه میخواهی بخواه ریز و درشت. کوچک و بزرگ. اما یادت نرود خدا راهم بخواه. خدا به این بزرگی ما به این کوچکی فراموش نمیکند، چرا ما به این کوچکی او را فراموش کنیم؟
بزرگترین آرزوی تو کوچکترین معجزه خداست. دخترم الان زمان نشستن نیست مادرت به کمک تو نیاز دارد پس بلند شو...
بخشی از رمان:
روی سنگفرش خیابان راه میرفت، میشمرد، یک، دو، سه... سیوپنج، سیوشش... نمیدانست ساعت چند است و کجا میرود. از وقتی که از خانه خارج شده بود همینطور راه رفته و شمرده بود. سرش را بالا آورد و بدون دلیل شروع به سرک کشیدن به ویترین مغازهها کرد، بعد از مدتی خسته شد و دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد هفتاد.. هفتادویک.. هفتادودو.. صد.. دویست.. سیصدوهفت.. وقتی به خودش آمد دید همهی مغازهها بسته شده یا در حال بستن هستند، خیابان خلوت و ساکت است.
دیگر از آن هیاهوى خیابان خبرى نبود. تاریکى و سکوت مرگبار شب ترس عجیبى را به تنش انداخت و شروع کرد به تند راه رفتن، بعد از دیدن مردى در گوشهی خیابان دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و شروع کرد به دویدن. اگر کسى او را در آن حالت میدید گمان مىکرد، از دست کسى فرار مىکند، آنقدر سریع مىدوید که انگار در مسابقهى دو شرکت کرده است. با سرعت عجیبى خواست از چهارراه رد شود که سرش گیج رفت و اتومبیلى با شدت او را به گوشهی جدول خیابان پرتاب کرد. صداى ترمز ماشین و پرتاب جسمى به گوشهی خیابان، همراه با فریاد خانمى بلند شد. همهی افرادی که در خیابان بودند به آن سمت آمدند. دخترى در خون خود دست و پا میزد. مردم دور راننده و دختر جمع شده بودند. راننده پیرمردی لاغر و کوتاهقدی بود که حال و روزش زیاد جالب نبود. از ترس فقط بر سرش میزد و خدا را صدا میزد.
-مرده ؟
-نه بابا هنوز زنده است.